.
اطلاعات کاربری
درباره ما
دوستان
خبرنامه
آخرین مطالب
لینکستان
دیگر موارد
آمار وب سایت
‏رسیور پسرداییم خراب شده برده داده مسجد محل گفته که ماهواره‌مو تحویل می‌دم.اونا هم یه گیرنده دیجیتال هدیه دادن،اینم فروخته رسیور نو خریده @hasarjok

با عضویت در کانال تلگرام set85@ جایزه دریافت کنید 690
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : sayeh
ت : پنج شنبه 16 ارديبهشت 1395
.
دوستداشتن یک آدم خوب است , منتها به شرطی اینکه وقتی این حست رو فهمید بازم آدم بمونه @hasarjok

با عضویت در کانال تلگرام set85@ جایزه دریافت کنید 786
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : sayeh
ت : پنج شنبه 16 ارديبهشت 1395
.
تست هوش سه تا مورچه داشتند پشت سرهم راه ميرفتند از اولي ميپرسن:چندتا مورچه پشت سرته؟ميگه دوتا ازدومي ميپرسن:چندتا مورچه پشت سرته؟ميگه يکي از سومي ميپرسن:چندتا مورچه پشت سرته؟ميگه دوتا حالا بگو ببينم چطوري اين اتفاق افتاده؟ نرو پايين اول فکر کن ببين جوابش رو پيدا مي کني؟ . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . مورچه سومي دروغ گفته کصصصصصصافط دروغگوی کثیف. اینقد بدم اومد ازش بهترینهای تلگرام @orka1 

با عضویت در کانال تلگرام set85@ جایزه دریافت کنید 845
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : sayeh
ت : سه شنبه 14 ارديبهشت 1395
.
یک داستان زیبا و مفهومی قصاب با دیدن سگی که به طرف مغازه اش نزدیک می شد حرکتی کرد که دورش کند اما کاغذی را در دهان سگ دید. کاغذ را گرفت. روی کاغذ نوشته بود «لطفا ۱۲ سوسیس و یه ران گوشت بدین». ۱۰ دلار همراه کاغذ بود. قصاب که تعجب کرده بود سوسیس و گوشت را در کیسه ای گذاشت و در دهان سگ گذاشت. سگ هم کیسه را گرفت و رفت. قصاب که کنجکاو شده بود و از طرفی وقت بستن مغازه بود تعطیل کرد و به دنبال سگ راه افتاد. سگ در خیابان حرکت کرد تا به محل خط کشی رسید. با حوصله ایستاد تا چراغ سبز شد و بعد از خیابان رد شد. قصاب به دنبالش راه افتاد. سگ رفت تا به ایستگاه اتوبوس رسید نگاهی به تابلو حرکت اتوبوس ها کرد و ایستاد. قصاب متحیر از حرکت سگ منتظر ماند. اتوبوس امد, سگ جلوی اتوبوس آمد و شماره آنرا نگاه کرد و به ایستگاه برگشت. صبر کرد تا اتوبوس بعدی امد دوباره شماره آنرا چک کرد. اتوبوس درست بود سوار شد. قصاب هم در حالی که دهانش از حیرت باز بود سوار شد. اتوبوس در حال حرکت به سمت حومه شهر بود و سگ منظره بیرون را تماشا می کرد. پس از چند خیابان سگ روی پنجه بلند شد و زنگ اتوبوس را زد. اتوبوس ایستاد و سگ با کیسه پیاده شد. قصاب هم به دنبالش. سگ در خیابان حرکت کرد تا به خانه ای رسید. گوشت را روی پله گذاشت و کمی عقب رفت و خودش را به در کوبید. این کار را باز هم تکرار کرد اما کسی در را باز نکرد. سگ به طرف محوطه باغ رفت و روی دیواری باریک پرید و خودش را به پنجره رساند و سرش را چند بار به پنجره زد و بعد به پایین پرید و به پشت در برگشت. مردی در را باز کرد و شروع به فحش دادن و تنبیه سگ و کرد. قصاب با عجله به مرد نزدیک شد و داد زد: چه کار می کنی دیوانه؟ این سگ یه نابغه است. این باهوش ترین سگی هست که من تا به حال دیدم. مرد نگاهی به قصاب کرد و گفت: تو به این میگی باهوش؟ این دومین بار تو این هفته است که این احمق کلیدش را فراموش می کنه. نوشته ی پائولو کوئلیو نتیجه اخلاقی: اول اینکه مردم هرگز از چیزهایی که دارند راضی نخواهند بود. و دوم اینکه چیزی که شما آنرا بی ارزش می دانید، بطور قطع برای کسانی دیگر ارزشمند و غنیمت است. سوم اینکه بدانیم دنیا پر از این تناقضات است. پس سعی کنیم ارزش واقعی هر چیزی را درک کنیم و مهم تر اینکه قدر داشته های مان را بدانیم . بهترین عکسهای تلگرام @orka1

با عضویت در کانال تلگرام set85@ جایزه دریافت کنید 631
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : sayeh
ت : سه شنبه 14 ارديبهشت 1395
.
"کلیله و دمنه" 《دزد جوانمردی》 اسب سواری ، مرد افلیجی را سر راه خود دید که از او کمک می خواست . مرد سوار دلش به حال او سوخت ، از اسب پیاده شد او را از جا بلند کرد وبر روی اسب گذاشت..... تا او را به مقصد برساند! مرد افلیج که اکنون خودرا سوار بر اسب میدید دهنه ی اسب را کشید و گفت : اسب را بردم ...... ....و با اسب گریخت! پیش از آنکه دور شود صاحب اسب داد زد : "تو تنها اسب را نبردی ، جوانمردی را هم بردی! اسب مال تو ؛ اما گوش کن ببین چه می گویم ....." مرد افلیج اسب را نگه داشت ، مرد سوار گفت : "هرگز به هیچ کس نگو چگونه اسب را به دست آوردی!" "می ترسم که دیگر « هیچ سواری » به پیاده ای رحم نکند!" حکایت ، حکایت روزگار ماست!!!!! به قدرتمندان و ثروت اندوزان و کاخ نشینان بگویید: شما که با جلب اعتماد مستمندان و بیچارگان و ستمدیدگان ؛ اسب قدرت بدستتان افتاده ........ ......شماها؛ نه فقط اسب , که ایمان ، اعتماد؛ اعتقاد و.......... نان سفره مان را بردید..... .....فقط به کسی نگوئید چگونه سوار اسب قدرت شدید!!! ......افسوس.....که دیگر؛ نه بر اعتمادها اعتقادیست و نه بر اعتقادها اعتمادی! بهترین عکسهای تلگرام @orka1

با عضویت در کانال تلگرام set85@ جایزه دریافت کنید 560
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : sayeh
ت : سه شنبه 14 ارديبهشت 1395
.
روزی ملانصرالدین الاغ خود را با زحمت فراوان به پشت بام برد! بعد از مدتی خواست او را پایین بیاورد ولی الاغ پایین نمی آمد. ملا نمیدانست الاغ بالا می رود ولی پایین نمی آید!! پس از مدتی تلاش ملا خسته شد وپایین آمد ولی الاغ روی پشت بام بشدت جفتک می انداخت و بالا و پایین می پرید. تا اینکه سقف فروریخت و الاغ جان باخت. ملا که به فکر فرو رفته بود، باخود گفت: لعنت بر من که ندانستم اگر خری را به جایگاه رفیعی برسانم هم آن جایگاه را خراب می کند و هم خود را هلاک می نماید!! بهترین عکسهای تلگرام @orka1

با عضویت در کانال تلگرام set85@ جایزه دریافت کنید 550
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : sayeh
ت : سه شنبه 14 ارديبهشت 1395
.
موضوعات
نویسندگان
آرشیو مطالب
مطالب تصادفی
مطالب پربازدید
چت باکس
پشتیبانی